قصه برادران جاویدالاثر
تاریخ انتشار: ۲۶ بهمن ۱۴۰۱ | کد خبر: ۳۷۱۱۴۳۰۷
همشهری آنلاین - رضا افراسیابی: در خانهای که هنوز عطر شهادت در آن جاری است. در حضور «فضلالله احمدی» و «عفت یوسفی» پدر و مادری که گرد پیری بر سر و صورتشان نشسته و نشان شهادت ۲ فرزند بر سینه دارند. میگویند همیشه به فرزندان شهیدشان افتخار کردهاند، هم زبانی و هم قلبی، چرا که ایثار در راه حق راه اولیای دین بوده و آنها جانشان را برای وطن ایثار کردند.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
قصههای خواندنی تهران را اینجا بببینید
سید رضا رفت و برنگشتهنوز هم روی طاقچه خانه عکسهای پسرانشان دیده میشود و انگار با دیدن چهره آنها آرام میشوند. روبهروی این پدر و مادر دوست داشتنی در خانهای لبریز از عشق و صمیمیت نشستهام و منتظرم تا از رضا و محسن، فرزندان جاویدالاثرشان برایم بگویند. پدر سینهاش را صاف میکند و از سید رضا میگوید: «این بچه آنقدر ایمان و تقوا داشت که از زمان مدرسه تا رفتن به جبهه، یک سر و گردن از بقیه همسن و سالانش بالاتر بود. چرا که دوست و آشنا و هر کسی که او را میشناخت، وی را فرزند صالح ما صدا میزد. از بچگیاش هم روحیه ظلم ستیزی داشت و نمیتوانست بیاعتنا به اطرافش زندگی کند.
شعار نوشتنهای او روی دیوار مدرسه علیه رژیم پهلوی و پخش اعلامیههای امام خمینی(ره) گواهی بر این ادعاست. با شروع جنگ تحمیلی یک روز رضا آمد و برای رفتن به جبهه اجازه خواست. مخالفت کردم اما اصرارهای او پایانی نداشت و در نهایت گفتم هرچه مادرت بگوید، من قبول دارم.» مادر شهیدان حرفهای همسرش را ادامه میدهد: «رضا طوری از من خواست که برای جبهه رفتنش اجازه بدهم که نگرانی مادرانه را کنار گذاشتم و با اطمینان خاطر راهی جبههها شد. در نخستین اعزامش به جبهه شهید شد و جاویدالاثر. اما از روزی که خبر شهادتش رسید تا همین الان هیچوقت از اینکه با اجازه من راهی جبهههای حق علیه باطل شد، احساس پشیمانی نکردم؛ بلکه افتخار میکنم.»
سلاح برادرش زمین نماندشهادت سید رضا، پایان قصه ایستادگی خانواده احمدی به پای انقلاب اسلامی نبود. چرا که چندی بعد سید محسن پسر کوچکشان، هوایی رفتن به جبههها میشود. یوسفی با لحن آرام و مادرانهاش از سید محسن میگوید: «محسن و رضا خیلی با هم رفیق بودند و بیشتر وقتشان را کنار هم میگذراندند. به همین دلیل بعد از شهادت رضا، محسن خیلی دلتنگی میکرد و لحظهای نبود که به یاد برادرش نباشد. محسن هم مثل برادر بزرگترش خوش اخلاق و تیز هوش بود و از هر فرصتی برای خدمت کردن به من و پدرش استفاده میکرد. کافی بود که میفهمید نان و میوه یا هر چیز دیگری در خانه نداریم، زود شال و کلاه میکرد و راهی میشد.
محسن با اینکه سن و سال کمی داشت، اما از من و پدرش اخبار جبههها را پیگیری میکرد. تا اینکه بعد از فرمان امام(ره) مبنی بر اینکه جوانان جبههها را پر کنند، تصمیم گرفت که به میدان جنگ برود. من هم قبولی در امتحانات مدرسه با معدل بالا را برای رفتن به جبهه شرط کردم و محسن آن سال بالاترین معدل میان شاگردان مدرسهشان را کسب کرد. نا گفته نماند که با این جمله من و پدرش را راضی کرد که «اسلحه برادرم روی زمین مانده است و باید راهش را ادامه بدهم.» احمدی آهی از ته دل میکشد و رشته سخن را به دست میگیرد: «محسن هم با فاصله کمی از رضا راهی جبههها شد. دلتنگی پدرانه به جای خود، اما از اینکه پسرم برای اسلام و انقلاب به میدان جنگ رفته، آرام بودیم. محسن هم در یک عملیات سنگین بر اثر اصابت چند ترکش به شهادت رسید و مثل برادرش جاویدالاثر شد. راضی هستیم و امانت خدا را به خودش برگرداندیم.
زندگی و شهادتاحمدی در باره اخلاق و سبک زندگی پسرانش میگوید: «ما برای تربیت فرزندانمان فقط و فقط به بایدها و نبایدهای خدا توجه کردیم و بس. همیشه با رضا و محسن رفیق بودیم و انصافاً برای من و مادرشان نمونه تمام عیار فرزند صالح بودند. نه من و نه مادرشان هیچوقت رفتار زشتی از آنها ندیدیم. رضا و محسن با زندگی و شهادتشان سربلندمان کردند.» مادر شهیدان هم میگوید: «سالهاست که در شمیران زندگی میکنیم و با قدیمیهای محله، رابطه گرم و صمیمانه داریم. من و حاج آقا همیشه برای نماز جماعت و شرکت در مناسبتهای مذهبی به مسجد جعفری و امامزاده علی اکبر(ع) میرویم. از همه میخواهم که طوری زندگی کنند که ارزش خون شهدا حفظ شود و دشمن شاد نشویم. با ایمان کامل میگویم که با وجود شهادت فرزندانمان، ما در مقابل امام حسین(ع) شرمندهایم و هیچکاری نکردهایم.»
راز و نیاز با خدامادر این ۲ شهید بغضش میشکند و از حس و حالش میگوید: « جسم و جانشان را در راه خدا دادند و پیکرشان هم بازنگشت. همیشه میگویم دستم اینجا خالیه، اون دنیا هوای جیگر گوشههامو داشته باش.»
نگاهسید رضا احمدی
متولد ۸/۸/۱۳۴۰
اعزامی کمیته انقلاب اسلامی از مسجد مفتخر
تاریخ و محل شهادت: ۱۹/۹/۱۳۵۹ فیاضیه آبادان در عملیات بیتالمقدس
سید محسن احمدی
متولد ۲۵/۴/ ۱۳۴۶
اعزامی سپاه پاسداران شمیرانات از مسجد مفتخر
تاریخ و محل شهادت: ۲۱/۱۰/ ۱۳۶۱ شمال فکه در عملیات والفجر مقدماتی
---------------------------
منتشر شده در همشهری محله منطقه یک به تاریخ ۱۳۹۳/۱۰/۲۷
کد خبر 741838 برچسبها همشهری محله شهید تهرانمنبع: همشهری آنلاین
کلیدواژه: همشهری محله شهید تهران رفتن به جبهه جبهه ها سید رضا
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت www.hamshahrionline.ir دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «همشهری آنلاین» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۷۱۱۴۳۰۷ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
پرفروشهای داستانی حوزه مقاومت در نمایشگاه
چه میشود که کتابی، در یک نمایشگاه چند روزه خوب دیده میشود و خوب میفروشد؟ قطعاً دلایل زیادی برای موفقیت کتابها در رویدادهای اینچنینی وجود دارد. بخشی از این دلایل به جذابیت خود کتاب برمیگردد.
به گزارش مشرق، کتاب «سلام بر ابراهیم» در نمایشگاه مجازی سال گذشته فروش خوبی داشت و البته همیشه یکی از پرطرفدارترین کتابهای ادبیات پایداری بوده است، چون تصویری واقعی و ملموس از شهید هادی را نشانمان میدهد. در این کتاب با مرد جوانی مواجه میشویم که سراسر فضایل اخلاقی است، اما پا روی زمین دارد و بهظاهر همه کنش و واکنشهایش زمینیاند. در گذر از همین زندگی عادی، همین حوادث ریز و درشتی که با آنها مواجه میشود، فضایل اخلاقیاش را نیز بروز میدهد. کتاب «سلام بر ابراهیم» در معرفی شهید هادی به اغراق روی نمیآورد و فقط حقیقت را، تا حد ممکن به همان شکلی که بوده است روایت میکند.
میخوانیم: در ایام مجروحیت ابراهیم به دیدنش رفتم. بعد با موتور به منزل یکی از رفقا برای مراسم افطاری رفتیم. صاحبخانه از دوستان نزدیک ابراهیم بود. خیلی تعارف میکرد. ابراهیم هم که به تعارف احتیاج نداشت! خلاصه کم نگذاشت. تقریباً چیزی از سفره اتاق ما اضافه نیامد! جعفر جنگروی از دوستان ما هم آنجا بود. بعد از افطار مرتب داخل اتاق مجاور میرفت و دوستانش را صدا میکرد. یکییکی آنها را میآورد و میگفت: ابرام جون، ایشون خیلی دوست داشتند شما را ببینند و… ابراهیم که خیلی خورده بود و به خاطر مجروحیت، پایش درد میکرد، مجبور بود به احترام افراد بلند شود و روبوسی کند. جعفر هم پشت سرشان آرام و بیصدا میخندید. وقتی ابراهیم مینشست، جعفر میرفت و نفر بعدی را میآورد! چندین بار این کار را تکرار کرد. ابراهیم که خیلی اذیت شده بود با آرامش خاصی گفت: جعفر جون، نوبت ما هم میرسه!
راوی میافزاید: آخر شب میخواستیم برگردیم. ابراهیم سوار موتور من شد و گفت: سریع حرکت کن! جعفر هم سوار موتور خودش شد و دنبال ما راه افتاد. فاصله ما با جعفر زیاد شد. رسیدیم به ایست و بازرسی! من ایستادم. ابراهیم با صدای بلند گفت: برادر بیا اینجا! یکی از جوانهای مسلح جلو آمد. ابراهیم ادامه داد: دوست عزیز، بنده جانباز هستم و این آقای راننده هم از بچههای سپاه هستند. یک موتور دنبال ما داره میاد که… بعد کمی مکث کرد و گفت: من چیزی نگم بهتره، فقط خیلی مواظب باشید. فکر کنم مسلحه! بعد گفت: بااجازه و حرکت کردیم. کمی جلوتر رفتم توی پیادهرو و ایستادم. دوتایی داشتیم میخندیدیم. موتور جعفر رسید. چهار نفر مسلح دور موتور را گرفتند! بعد متوجه اسلحه کمری جعفر شدند! دیگر هر چه میگفت کسی اهمیت نمیداد و… تقریباً نیم ساعت بعد مسئول گروه آمد و حاج جعفر را شناخت. کلی معذرتخواهی کرد و به بچههای گروهش گفت: ایشون، حاج جعفر جنگروی از فرماندهان لشگر سیدالشهداء هستند. بچههای گروه، با خجالت از ایشان معذرتخواهی کردند. جعفر هم که خیلی عصبانی شده بود، بدون اینکه حرفی بزند اسلحهاش را تحویل گرفت و سوار موتور شد و حرکت کرد. کمی جلوتر که آمد ابراهیم را دید. در پیادهرو ایستاده و شدید میخندید! تازه فهمید که چه اتفاقی افتاده. ابراهیم جلو آمد، جعفر را بغل کرد و بوسید. اخمهای جعفر باز شد. او هم خندهاش گرفت. خدا را شکر با خنده همهچیز تمام شد.
شهادت و حقیقت، خاطراتی از جنس پاکی و مظلومیت
کتاب «من میترا نیستم» نیز در فهرست پرفروشهای نمایشگاه کتاب ۱۴۰۲ جای گرفته بود. این کتاب که کاری از معصومه رامهرمزی و بازنویسی یکی از آثار قبلی اوست، داستانی از پاکی و معصومیت را روایت میکند. داستان دختر نوجوانی به اسم زینت کمایی که به انقلاب دل بست و به سهم خود برای تحقق آرمانهای آن کوشید، اما به دست دشمنان همین انقلاب به شهادت رسید. زمان شهادت چهارده سال بیشتر نداشت. سرشار از زندگی بود و مسیری طولانی پیش رو داشت. اما در همان نخستین قدمها، قربانی ترور منافقین شد. منافقینی که شرارت را نمایندگی میکردند، شرارتی که تاب تحمل پاکی و درستی این دختر نوجوان را نداشت و نه فقط با او یا با انقلاب، که با همه زیباییها و خوبیها دشمن بود. آنچه جذابیت این کتاب را بیشتر میکند، لحن صمیمی و سادهای است که رامهرمزی برای مرور زندگی شهید کمایی انتخاب کرده است. همین مظلومیت و معصومیت قهرمان داستان است که خواهناخواه خواننده را متأثر میکند و به درون روایت میبرد. معصومیتی که به شهادت ختم شد و مظلومیتی که حتی بعد از این شهادت، ادامه داشت.
در جایی از کتاب، از قول مادرش میخوانیم: بعد از اینکه خودش را شناخت و فهمید از زندگی چه میخواهد، اسمش را عوض کرد. میگفت: «من میترا نیستم. اسمم زینبه. با اسم جدید صدام کنید.» از باباش و مادربزرگش به خاطر اینکه اسمش را میترا گذاشته بودند، ناراحت بود. من نُه ماه بچهها را به دل میکشیدم؛ اما وقتی به دنیا میآمدند، ساکت مینشستم و نگاه میکردم تا مادرم و جعفر روی آنها اسم بگذارند… بعد از انقلاب، دیگر دخترم نمیخواست میترا باشد. دوست داشت همهجوره پوست بیندازد و چیز دیگری بشود؛ چیزی به خواست و اراده خودش، نه به خاطر من، جعفر یا مادربزرگش… زینب برای اینکه تکلیف اسمش را برای همیشه روشن کند، یک روز روزه گرفت و دوستان همفکرش را برای افطار به خانه دعوت کرد. میخواست با این کار به همه بگوید که دیگر میترا نیست و این اسم باید فراموش شود.
همچنین باید از «تنها گریه کن» کاری از اکرم اسلامی نام ببریم، کتابی درباره شهید محمد معماریان که زندگیاش از زبان مادرش اشرف سادات منتظری مرور میشود. «برای بقیه سه سال از شهادت محمد گذشته بود، برای من هر روزِ این سه سال، بهاندازه سی سال کش آمده بود.» اینجا با مادر شهید روبهرو هستیم، مادری که از خودش، از خاطراتش، و از پسرش صحبت میکند. «آن اوایل که جنگ شروع شد، ما فکر میکردیم خیلی زود تمام میشود. به خیالمان هم نمیرسید که هی جوانها بروند و برنگردند، مردها سایهشان از سر زن و بچههایشان کم شود و زنها تلاش کنند قوی روی پا بمانند و بچههایشان را دستتنها بزرگ کنند. ما بارها و بارها هر چیزی را که به فکرمان میرسید، پشت کامیونها بار بزنیم و هر دفعه توی دلمان دعا کنیم دفعه آخر باشد و خیلی زود شر جنگ از زندگیمان کم شود، ولی نشود و دوباره سبزی خشک کنیم و لباس بدوزیم و چشم به راه، بغضمان را فرو بخوریم و به هم دلداری بدهیم.»
حرفهای مادر، خواننده را نه فقط درگیر میکند، که تکان میدهد. خاطراتش را میخوانیم و در بخشهایی از آن، با حقایقی بزرگ مواجه میشویم. «سرش را آورد بالا و این بار با التماس و بغض خیره شد توی چشمهایم و گفت: مامان جان! میدونید شهادت داریم تا شهادت. دلم میخواد طوری شهید بشم که احتیاج به غسل نداشته باشم؛ مثل امام حسین بدنم بمونه روی زمین، زیر آفتاب. دعا میکنی برام؟ نمیفهمیدم این بچه کجاها را میدید. غافلگیر شده بودم. من فوق فوقش دعا میکردم پسرم با شهادت عاقبتبهخیر بشود، اما پسرم، فقط آن را نمیخواست؛ آرزو داشت تا آنجا که میشود، شبیه امامش باشد.»